خبر " مادر امید با یک چشمک صدای موشک‌ها را خاموش کرد " | اقتصاد آفرین

خبر " مادر امید با یک چشمک صدای موشک‌ها را خاموش کرد " | اقتصاد آفرین
  • امروز : پنج شنبه - 26 تیر - 1404
اخبار اقتصادی امروز : 58

سرخط اخبار اقتصادی

توضیحات معاون وزیر راه در مورد فاز جدید آزادراه خرم‌آباد ــ اراک دستورات رئیس عدلیه پیرامون پرونده‌های مرتبط با رژیم صهیونیستی حمله به فغانی در قم با سیب‌زمینی +عکس کنایه سنگین ستاره قرمز‌ها پس از جدایی‌اش به مدیران! کاهش کیفیت هوا در مناطق جنوبی و مرکز کشور در ۵ روز آینده مدیرکل مرکز ملی فضای مجازی: مخالف تصمیم‌گیری پنهانی و در پستو هستیم/ فقط روی کنترل فنی ایستاده‌ایم انفجار قیمت ریپل؛ این ۴ سیگنال صعودی را جدی بگیرید!+ نمودار ورود به آلت‌سیزن؛ بررسی ۳ شاخص کلیدی بازار کریپتو+ نمودار سقوط قیمت طلا ( پنجشنبه ۲۶ تیرماه ) زمان پرداخت کالا برگ دهکهای ۳ تا ۷ معلوم شد قیمت ارز‌های دیجیتال امروز پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۴ قیمت متفاوت‌ترین آیفون تاریخ / گران‌تر از مک‌بوک پرو کدام گوشی هوشمند در چین پرفروش‌ترین است؟ گمانه‌زنی‌ها درباره جایگزنی یورو به‌جای دلار قوت گرفت جنگ خاموش چین و آمریکا در اعماق دریا آرامش در بازار طلا و دلار حاکم شد توزیع گسترده برنج ۵۶ تا ۷۰ هزار تومانی آغاز شد آغاز ثبت سفارش واردات جو و ذرت از روزهای آینده سقف قیمت بلیت اتوبوس اربعین مشخص شد/ طرح شکایات در سامانه ۱۴۱ جزییات سهمیه شهدا و جانباران جنگ ۱۲ روزه در کنکور سراسری پیکر سردار غیب پرور صبح یکشنبه تشییع می‌شود فرودگاه بین‌المللی اصفهان پس از ۳۴ روز بازگشایی می‌شود وکیل‌ بلاگرها زیر ذره‌بین قوه‌ قضائیه قرار می‌گیرند سرنوشت یک خیابان با اسامی سیاسی در تهران


1
مادر امید با یک چشمک صدای موشک‌ها را خاموش کرد
  • کد خبر : 553815
  • 12 تیر 1404
مادر امید با یک چشمک صدای موشک‌ها را خاموش کرد

روزنامه اعتماد طی هفته‌ای که گذشت داستانکی خواندنی از روزهای جنگ منتشر کرد. داستانکی از خانه گرم امید و مادرش که به قلم  محمد خیرآبادی نگاشته شده و حال و هوای منزل آن‌ها را در بحبوحه جنگ روایت می‌کند. مادر داشت دلمه درست می‌کرد. امید در گوشه دیگری پشت میز آشپزخانه نشسته‌ بود و نگاه […]

روزنامه اعتماد طی هفته‌ای که گذشت داستانکی خواندنی از روزهای جنگ منتشر کرد. داستانکی از خانه گرم امید و مادرش که به قلم  محمد خیرآبادی نگاشته شده و حال و هوای منزل آن‌ها را در بحبوحه جنگ روایت می‌کند.

55

مادر داشت دلمه درست می‌کرد. امید در گوشه دیگری پشت میز آشپزخانه نشسته‌ بود و نگاه می‌کرد. برگ‌های مو جوشانده شده، توی یک آبکش پلاستیکی قرمز روی میز بود. در کنارش توی کاسه‌‌ای سفید، مخلوط برنج و لپه پخته شده، گوشت‌‌چرخ‌‌کرده تفت ‌‌داده‌‌ شده، سبزی‌‌های معطر و یک قاشق. همه اینها روی سفره کوچکی با گل‌‌های آبی قرار داشت. مادر برگ‌‌ها را از آبکش بیرون می‌‌آورد. دو تا از آنها را روی هم می‌‌گذاشت و یک  قاشق از مواد دلمه روی آن می‌‌ریخت. چهار طرف برگ را به وسط جمع می‌کرد و بقچه مربع کوچکی از آن می‌‌ساخت. وقتی متوجه نگاه امید شد، همان‌طور قاشق به دست، خندید و گفت: «بعدا اینا رو می‌‌نویسی، نه؟» می‌‌دانست بعضی وقت‌‌ها یک چیزهایی می‌‌نویسد و در صفحه یا کانالش می‌‌گذارد. 

شروع کرد به چیدن بقچه‌ها توی قابلمه. یک لیوان آب ریخت و در قابلمه را گذاشت و شعله زیرش را روشن کرد. «چه عجیب که هیچ ‌وقت دلمه درست کردن مامان را از نزدیک ندیده بودم». غذای مورد علاقه‌‌اش بود و همیشه پای سفره، تعداد دلمه‌‌ای که می‌‌خورد از دستش در می‌‌رفت. چند وقتی بود که مادر از این دکتر به آن دکتر می‌‌رفت. آزمایش‌‌های مختلف می‌‌داد. بعضی‌‌هایش را مختصر برای امید تعریف می‌کرد. اما نمی‌خواست نگرانش کند. خود امید هم انگار دلش نمی‌خواست جزییات مفصلش را بداند. از خودش می‌‌ترسید که یکدفعه ته دلش خالی شود. مثل همین روزهایی که صدای بمب و موشک ته دلش را خالی کرده بود. خجالت می‌کشید از اینکه شاید نتواند هیچ کاری برای مادرش بکند. از اینکه حتی از پس چند جمله روحیه‌بخش هم بر نیاید. اما بالاخره باید می‌‌پرسید و می‌‌فهمید که الان کار به کجا رسیده؟ برای درمان بیماری مادر چه کارهایی باید بکنند؟ چقدر پول نیاز دارند؟ با این اوضاع و احوال لرزان و با این آینده نامطمئن چطور باید مواجه شوند؟ «اگر به واقعیت بی‌‌تفاوتی کنم که از بین نمی‌‌رود».

ضمن اینکه در خانواده دو نفره آنها، مادر جز پسر تکیه‌‌گاهی نداشت. پدر خیلی قبل‌‌تر، از زیر همه بارها شانه خالی کرده بود و رفته بود. به دست‌های مادر خیره شد. سوالی که می‌خواست بپرسد در گلویش گیر کرده بود و بیرون نمی‌‌آمد. برای اینکه به خودش مسلط شود با خنده گفت: «می‌خوام چند تا عکس ازت بگیرم مامان.» مادر گفت: «خیلی هم خوب … بفرما … بگیر.» از جا بلند شد. کمی دورتر ایستاد. گوشی‌‌اش را آورد جلو و چند تا عکس از زوایای مختلف گرفت. دوباره که پشت میز نشست، مامان به گوشی توی دست امید اشاره کرد و گفت: «خب بخون ببینم چی نوشتی؟ شاید لازم باشه کم و زیادش کنم.» چشمک زد و خندید. امید خجالت کشید و گفت: «نه بابا، چیزی ننوشتم.» از پنجره بیرون را نگاه کرد.

دلمه-برگ-مو-دستور-اصلی-عکسمادر امید با یک چشمک صدای موشک‌ها را خاموش کرد

سکوت و سکون عجیب و غریبی آن بیرون حاکم بود. چطور همه صداهای این چند روزه را که هنوز با سماجت توی گوشش و توی سرش دور می‌خوردند، می‌توانست فراموش کند؟ همین‌طور بی‌‌هدف به نقطه‌‌ای خیره شد. انگار مغزش خالی و خاموش شده بود. بعد ناگهان به خودش آمد. بوی غذا داشت بلند می‌شد. دلش ضعف رفت. از انتهای حرف مادر این‌طور فهمید که همه ‌چیز را تعریف کرده، اما او چیزی نفهمیده بود. مزه‌مزه کرد که بگوید: «مامان من حواسم پرت شد، نفهمیدم چی گفتی؟»، اما نگفت.  شروع کرد به نوشتن:  «مادر داشت دلمه درست می‌کرد. من در گوشه دیگری پشت میز آشپزخانه نشسته‌ بودم و نگاه می‌کردم. برگ‌های مو جوشانده شده، توی یک آبکش پلاستیکی قرمز روی میز بود. مادر برگ‌‌ها را از آبکش بیرون می‌‌آورد. دو تا از آنها را روی هم می‌‌گذاشت و یک قاشق از مواد دلمه روی آن می‌‌ریخت. چهار طرف برگ را به وسط جمع می‌کرد و بقچه مربع کوچکی از آن می‌‌ساخت. وقتی متوجه نگاهم شد، همان‌طور قاشق به دست، خندید و گفت: «بعدا اینا رو می‌‌نویسی، نه؟»

✅ آیا این خبر اقتصادی برای شما مفید بود؟ امتیاز خود را ثبت کنید.
[کل: ۰ میانگین: ۰]
لینک کوتاه : https://eghtesadafarin.com/?p=553815

💬 نظرات خود را با ما در میان بگذارید

مجموع دیدگاهها : 0
📜 قوانین ارسال نظرات کاربران
  • دیدگاه های ارسال شده شما، پس از بررسی توسط تیم اقتصاد آفرین منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی توهین، افترا و یا خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران باشد منتشر نخواهد شد.
  • لازم به یادآوری است که آی پی شخص نظر دهنده ثبت می شود و کلیه مسئولیت های حقوقی نظرات بر عهده شخص نظر بوده و قابل پیگیری قضایی می باشد که در صورت هر گونه شکایت مسئولیت بر عهده شخص نظر دهنده خواهد بود.